برای خانم عالیه جهانگیر یوشیج
از کوره راه تنگ گذشتم
نیز از کنار گله ی خردی که
زنگ برنجی بز پیش آهنگ
از دور، طرح تکاپوی خسته یی را
با جنگ جنگ لختش
در ذهن آدمی
تصویر می نهاد...



از پشت بوته، مرغی نالان، هراسناک
پر برکشید و
یک دم
در دره های تنگ
موج گریزپایی پر وحشت اش
چون کاسه یی سفالین بشکست
از صخره یی به صخره یی
از سنگ روی سنگ...

می دیدم از کمرکش کهسار
در شیب گاه دره ی تاریک
آن شعله ها که در ده می سوخت جای جای:
پی سوز آسیاب
آتش که در اجاق
دودی که از تنور
فانوس ها به معبرها
پرشیب و پیچ پیچ...

وآنگاه
دیدم
در پیش روی، منظره ی کوهسار را
با راه پیچ پیچان، پیچیده بر کمر.

مشتاق، گفتم:
«ــ ای کوه!
«با خود دلی به سوی تو می آورم ز راه
«با قعر او حکایت ناگفته مرده یی.
«آنجا، به ده، کسان مرا دل به من نبود.»

بی پاسخی از او گفتم:
«ــ ای کوه!
«رنجی ست سوختن
«بی التفات قومی، کاندر اجاقشان
«از سوز توست اگر شرری هست،
«بی زهرخند قومی، کز توست اگر به لب هاشان
«امکان خنده این قدری هست.»



بی پاسخی از او
مه بر گدار سرکش می پیچید.

از دور، در شبی که می آمد
بر تیزه ها فرود
سگ های گله، بر شبح صخره ها، به شور
لاییدنی مداوم
آغاز کرده بودند.

اعماق دره، با نفس سرد شامگاه،
از نغمه های کاکلی و سینه سرخ ها
می مانْد بی صدا.

گویی به قله های ازاکوه اختران
چون دختران گازر
خاکستری قبای هوا را
ــ از خون آفتاب بشسته ــ
در نیل می زدند.

فانوس های ده
یک آسمان دیگر را، در دره ی سیاه
اکلیل می زدند.

۱۳۳۹ - یوش

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو